نيكان و روهاننيكان و روهان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نیکان و روهان ضربان قلبم

يه حرف كوچولو از نيكان

ديروز عصر كه به اتفاق هم به خونه برگشتيم نيكان يكدفعه به من گفت در وضعيت  انگشت اشاره به سمت بالا ايكاش دوربينم تو همون لحظه تو دستم بود و اين لحظه رو ضبط ميكردم.... مامان ميخوام باهات حرف بزنم اول شام نپز بيا باهم رو مبل بشينيم يه قهوه درست كن بزار رو ميز من بهش گفتم بزار لباسامو در بيارم بعد دومرتبه گفت باشه اچكالي نداره برو ولي حتما بيا پيشم بشين  و با همون وضعيت دست و  حالت صورتش (راستش خيلي وقت نداشتم و دوست داشتم قضيه رو زود هم بيارم) گفتم باشه مامان نميشه الان همينجوري كه دارم كارام انجام ميدم باهم حرف بزنيم . اخماش تو هم كرد وقتي ديدم اخماش توهم كرده احساس كردم داری ناراحت ميشه ...
10 بهمن 1390

كلمات جديد روهان به زبون خودش

كلمات جديد    خاله رو ميگه آله هر كس وارد ميشه يا خودش اگه جاي وارد ميشه كلمه سلام ميگه دام دادش نيكان =  دادا  اون دايي = ددي اونا - اينا آب = داب نون = نو به هر چيزي كه خوردني باشه = هام   چايي = داب به مامانم ميگه ماماني   ولي بيشتر ترجيح ميده با زبون اشاره منظورش برسونه .   ...
10 بهمن 1390

شیطونیهای نیکان و روهان

راستش نیمیدونم از کجا شروع کنم عزیزهای مهربونی که به ما سر میزنید ممنونم که ما رو مورد عنایت خودتون قرار میدید . اینروزها شیطنتهای روهان سر به فلک کشیده یادم نیست نیکان به سن روهان بود خیلی اذیت نمیکرد یا من یادم رفته . وقتی باهم شروع به بازی میکنن انگار روهان همسن نیکانه تمام حرکات نیکان رو مثل یه فیلم از قبل ضبط شده انجام میده تازه آقا میخواد مثل اون بپر بپر کنه اینجاست من اجازه نمیدم و تنها حربه ی که داره گریه است و میخواد منو با گریه دروغگیش راضی کنه تا موافق کاراش باشم و نیکان هم همیشه بهم میگه مامان من مواظبشم اگه افتاد کمکش میکنم پسر بزرگم میدونم  زمانی هم که روهان میخواد اذیتت کنه تو با صبوری و بدون هیچ پرخاشی از کنارش ...
5 بهمن 1390

خطي خطي

اثر خطي خطي كردن بعد از در و ديوار و هر چي كه برسه حالا دم دست باشه از چوب پارچه و غيره  تا بالاخره روي كاغذ ديگه بايد خودت قضاوت كني مامان فدات بشه. البته اين عكس 22/08/90 گرفته شده ولي الان پسرم براي خودش نقاش كوچولوي شده  بالاخره ...
12 دی 1390

از خبرنامه محله تا عكس روهان

ساعت 9 صبح روز عاشورا با هيئت عزاداري محلمون همراه شديم (من و بابا و نيكان و روهان) براي اينكه بابايي بتونه تو دسته قرار بگيره و از عزاداران حسيني باشه مجبور شدم دو تا فسقليها رو (من) مراقبشون باشم و در انتهاي دسته راه اوفتاديم نيكان با تبل كوچكش خودشو با اونها هماهنگ ميكرد در حالي كه پا به پا من حركت ميكرد و روهان هم قربونش برم اصلا راه نميرفت تا زمين ميذاشتمش گريه ميكرد و دوست داشت تو بغلم باشه و از بالا نظاره گر همه چيز باشه و به طور كلي همه اونچیزهایی رو که میدید تو ذهنش ضبط كرد و تو خونه يكي يكي از سينه زني و زنجيرزني و تبل  و ديگه ديگه براي من و بابايي انجام ميداد اي واي دور شدم كه چي ميخواستم بگم ... تا يه مسيري با ه...
4 دی 1390