از خبرنامه محله تا عكس روهان
ساعت 9 صبح روز عاشورا با هيئت عزاداري محلمون همراه شديم (من و بابا و نيكان و روهان) براي اينكه بابايي بتونه تو دسته قرار بگيره و از عزاداران حسيني باشه مجبور شدم دو تا فسقليها رو (من) مراقبشون باشم و در انتهاي دسته راه اوفتاديم نيكان با تبل كوچكش خودشو با اونها هماهنگ ميكرد در حالي كه پا به پا من حركت ميكرد و روهان هم قربونش برم اصلا راه نميرفت تا زمين ميذاشتمش گريه ميكرد و دوست داشت تو بغلم باشه و از بالا نظاره گر همه چيز باشه و به طور كلي همه اونچیزهایی رو که میدید تو ذهنش ضبط كرد و تو خونه يكي يكي از سينه زني و زنجيرزني و تبل و ديگه ديگه براي من و بابايي انجام ميداد اي واي دور شدم كه چي ميخواستم بگم ... تا يه مسيري با هیئت همراه شديم تا اينكه صداي يه خانومي رو شنيدم كه از من اجازه گرفت تا از روهان عكس بگيره و من هم چون عجله داشتم گفتم باشه بدون اينكه بپرسم كي؟ و كجا؟ و چي؟ و اون خانم هم چند تا عكس گرفت راستش زياد برام مهم نبود براي اينكه وقتي نيكان هم كوچولو بود بعضيها دوست داشتن ازش با دوربين ديجيتاليشون ازش عكس بگيرن كه يكي از عكسهای نيكان رو يكي از عكاسان تهران بعدها فهميديم ازش انداخته بود و ايندفعه هم روهان بود و برام تازگي نداشت خلاصه سرتون رو درد نيارم تا اينكه پنجشنبه
٠١/١٠/٩٠خبرنامه ي محله رو تو قسمت پست واحد خونه مون ديدم عكس روهان را با مضمون عاشورا و معصوميت صفحه سوم سمت راست چاپ كرده بودند. اين سوژه ي شد عزيزم تا برات اينجا بنويسم و اون خبرنامه رو برات نگه دارم تا خودت وقتي باسواد شدي مطالبش رو بخوني.