نيكان و روهاننيكان و روهان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

نیکان و روهان ضربان قلبم

خاطرات يك سالگي

1390/2/28 10:13
نویسنده : نسرین
357 بازدید
اشتراک گذاری

بوسيدن مامان :نيكان چند وقتي است كه رفتار بوسيدن را بهتر از گذشته انجام ميدهد و حتي معني اين را كار ميدونه بطوريكه هر وقت  از سركار به خونه مامانم ميرم نيكان اولين كاري كه مي كنه به طرف من مياد و با هيجان خاصي چندين بار  منو ميبوسه و با لذت منو نگاه ميكنه اگه يكوقتي من بي محلي كنم با داد و فرياداش به من ميفهمونه كه بايد بغلش كنم و متقابلاً من نيكان را چندين بار ميبوسم.

كمك كردن به مامانم: مامان من و نيكان زمان ناهار باهم هستند و وقتي كه مامانم ناهار نيكان ميده خودش هم با نيكان ناهارميخوره مامانم ميگه بعد از تمام شدن ناهار وقتي وسايل ناهار را جمع ميكنم نيكان هم وسايلي را كه سبك تر است براي مامانم مياره و تاكيد ميكنه كه خودش اينكار بكنه  

بازيگوشي: نيكان كوچولوي مامان اينقدر شيطون شده هروقت جايي رفتيم در حالي كه يخش هنوز آب نشده به همه جا سرك ميكشه حتي جاهاي كه براي چندمين باري است كه ميريم براش خيلي مهم كه به همه جا سركشي كنه چون اگه نيكان  را تو بغلم نگه دارم خودش از دست و پا هام رها مي كنه و به سراغ همه چيز ميره شايد اقتضاي سنش است كه دوست داره سر از همه چيز  در بياره

شب بيداري:  دو سه شبه كه نيكان مامان قندك مامان خوابش نميبره يعني سر وقت كه هميشه ميخوابيده خوابش نميبره و اين باعث شده كه من و باباش هم باهاش بيدار باشيم و وقتي ما صداي خروناس در مي آورديم كه مثلاً ما خوابيديم  او نهم مثل ما صداي خُرخُر در مي آورد و كوچولكم با خودش كلي ميخنديد و اين  صدا را يك نوع بازي جديد مي دانست و هي تكرارش ميكرد. خلاصه تا نيمه هاي شب نيكان براي خودش بازي ميكرد.

تجربه آشپزي: اين اواخر حضور نيكان در آشپزخونه خيلي زياد شده بود تقريباً از اول آشپزي تا آماده شدن غذا . مخصوصاً زماني كه پياز خرد ميكنم و براي تفت آماده مي كنم در حالي كه پياز چشمش آزار ميده بازم با ادا و اشاره و كلماتي مانند (به من من من «بده‌») از من ميخواد كه كارهاي آشپزي من را ببينه و حتي به جايي مي رسه كه ميخواهد خودش انجام بده و من مجبورم در حين آشپزي هم مراقب نيكان باشم و هم مراقب غذا . بعضي وقتها با خودم فكر ميكنم علاقه اون به آشپزي براي چيه؟ راستش مامانم هم اين موضوع را ميدونه و سعي ميكنه نيكان هنگام آشپزي كنارش قرار بده.

كوچولكم هنوز 15 ماهش تقريباً تمام وسايل و مواد غذايي را بهش ياد دادم و ازش مي پرسم بلده نه اينكه تمام كلمات اين وسايل را بگه بلكه هروقت مثلاً رنده رو ازش خواستم برام آورده و.... خلاصه بعدها اين مطلب را در جايي خوندم كه بچه ها علاقه به آشپزي دارند و دوست دارند به بزرگترها كمك كنند.

 

شهربازي: جمعه 3/12/86 قندك مامانو براي اولين بار بردم به سرزمين عجايب نيكان اونروز خيلي از جمعيت زيادي كه اونجا بودند با حيرت نگاه ميكرد بعد كم كم نگاهش عادي شد به اولين بازي كه اشاره كرد صندلي پرنده بود كه به اتفاق هم سوار شديم با يك هيجان خاصي به اطراف نگاه ميكرد و به تمام كوچولوهاي كه در اطرافش روي صندلي پرنده نشسته بودنداشاره ميكرد و لبش جمع ميكرد مثلا به همشون بوس ميده من فكر ميكردم شايد سرش گيج بره و وقتي كه دستگاه از حركت ايستاد و خواستيم پياده بشيم اون بازهم اصرار داشت كه روي صندلي بشينه و با خواهش و تمنا من از صندلي كنده شد و بهش گفتم كه باهم ميريم سراغ بازي ديگيه و اونوقت تقريبا از بيقراريش دست برداشت ولي اگه باباش نبود خيلي براي من سخت ميشد كه تنهايي به بازي ادامه بدهيم. خلاصه اونشب به نيكان خيلي خوش گذشت و همينطور خيلي خسته شده بود و تا صبح روز بعد حتي براي شير خوردن هم بيدار نشد.

دندون: نيكان كوچولك مامان امروز دو تا ديگه از دندونهاي آسياش در اومد خيلي خوشحالم كه اين 2 دندون هم اذيتش نكرد و هيچ ناراحتي براي نيكان به وجود نياورد و از ديدن دو تا مرواريد سفيدش  خدا را شكر ميكنم حالا نيكان 10 تا دندون داره و وقتي ازش مي پرسم دندونت كو؟  دهنشو باز ميكنه و انگشتش مي زاره روي دندونهاي تازه اش. بعد شروع ميكنه بلند بلند خنديدن.

تريلي : ديروز كه كوچولكم را  از خونه مامانم به خونه خودمون ميبردم تو راه نرسيده به خونه سر نبش خيابوني كه هميشه خالي از ماشينه، اتفاقي يك تريلي خيلي بزرگ با كابينهاي زيادي پارك كرده بود نيكان كه چشمش به اون افتاد تمام دستهاش باز كرد و چنان به طرفش دويد كه انگار ميخواست بغلش كنه و با تمام هيجان و شادي كه در وجودش بود هي ميگفت: «چيه چيه چيه؟ ماجين ماجين....» من بهش گفتم:  اين يه ماشين بزرگيه كه اسمش تريليه و نيكان دور تا دور اين ماشين را از بالا به پايين نگاه ميكرد و  حسابي ذوق كرده بود و به چرخهاي بزرگش دست ميزد  و حتي يك حركت جالبي كه كرد اين بود (اون ميخواست با خودش بيار ....) و وقتي صبح روز بعد  از اون خيابون رد شديم اثري از آن تريلي نبود. ولي نيكان همچنان چشمش به اون خيابون بود.

خونه تكاني: اين روزها كه وقت خونه تكاني ما ايرونيهاست من هم سه روزي كه تعطيل بودم شروع كردم به جمع و جور كردن و شست و شو غيره.... زماني كه داشتم رو مبليها را داخل لباسشويي ميكردم برعكس پارسال كه نيكان كوچولو بود و بيشتر وقتم صرف قندكم ميكردم ولي امسال خوشبختانه و خدا را شكر بزرگ شده و اونهم ميخواست به من كمك كنه بطوريكه وقتي كار بالا را انجام ميدادم نيكان تند تند ميرفت خود كوسنها را برام مياورد كه داخل لباسشويي كنم يا اينكه دستمال برميداشت و روي ميزها ميكشيد خلاصه هر كاري كه من ميكردم اونهم انجام ميداد و با حرفهاي نامفهوم بهم ميفهماند كه من هم دارم كار ميكنم.خلاصه يه خسته نباشي به شما و يه خسته نباشي به خودم ميگم واقعا كار در خونه سختتر از كار در بيرونه.

داك! داك! : وقتي دم غروبي يكي و دوساعتي ميخوابي سعي ميكني شبها بيشتر كنار بابا باشي و باهاش بازي كني و اصرار داري كه چشماش ببنده و تو بري قايم بشي و وقتي قايم ميشي بابا مثلا تو رو نديده و تو هم دنبالش ميري و صداش ميكني بعد هم ميگي بابا داك! داك! مثلا ساك ساك . قندكم  (مامان قربون اون قايم موشك بازيت بره).

تجربه كوتاهي مو : اين دومين باري كه موهاي كوچولكم نيكان را كوتاه ميكنم و تجربه كه در اين كار پيدا كردم اينه كه قبل از اين كه نيكان ببرم به سلموني براش چند تا شعر از شعرهاي ناصر كشاورز كه در مورد كوتاه كردن مو بود ميخوندم بطوريكه اين شعرها را براش خيلي تكرار ميكردم و با تصويري از آينه و قيچي و .... كه در كتاب بود نيكان قندك مامان آشنا شده بود وقتي كه براي كوتاهي به سلموني بردمش عمو سلموني ميگفت اين اولين كوچولويه كه گريه نميكنه و ميزاره كه پيش بند دور گردنش ببندم اون ميگفت معمولا بچه هاي خيلي كوچولو رو من براي كوتاه كردن مو قبول نميكنم ولي چون يكي از آشناهاي باباي نيكان بوده قبول كرده خلاصه نيكان يك كمي براي گرفتن اشيا و همينطور نگاه كردن به اطرافش حركت ميكرد ولي به خوبي كار كوتاه كردن موهاش تمام شد و من خوشحال از اينكه ايندفعه به خوبي و خيري گذشت.  

دمپايي :قندك مامان علاقه زيادي به كفش و دمپايي بزرگترها داره بخاطر همين من امروز براي نيكان چند جفت دمپايي براي توي خونه و هم بيرون خونه  و همينطور خونه مامان بزرگش براش خريدم كه ديگه سراغ دمپاييها و كفشها ديگران نره وقتي دمپايي بهش دادم همان لحظه اول پوشيد تا موقع خواب از پاش درآوردم قندك من همه جا مواظب اوناست و نميزاره حتي من هم بهش دست بزنم. نميدونم چرا؟ خدا كنه مال دوست نشه ...

چهارشنبه سوري : امشب مراسم چهارشنبه سوريه بياييد مثل اجدادمان كه فقط با خوردن آجيل چهارشنبه سوري و همينطور روشن كردن چند تا خار خشك و پريدن اون و خوندن شعرهاي حافظ و شعر بياد ماندني سرخي تو ازمن زردي من از تو بسنده كنيم و بزاريم اين مراسم قشنگ و باستاني براي هميشه براي بچه هامون بصوت قشنگي تداعي كنه نه با اين وسايل خطرناك كه چند شب از تلويزيون نشون ميده كه چه بلاي به سر اين  عزيزان كوچك و بزرگ درآورده. و كوچولوهاي قشنگمون را با اين آيين آشنا كنيم راستش اگه اوضاع خوب باشه من و باباش نيكان رو بيرون ميبرم و چند بوته خار يا چوب درست ميكنيم و آتيشش ميزنيم و از روش مي پريم البته اگه اوضاع خوب باشه.

آخرين روز سال : ديشب كه از سركار رفتم خونه مامانم. يكدفعه نيكان كه به طرفم اومد روي دماغ نيكان كوچولو چند تا خراش قرمز ديدم. از مامان كه سوال كردم گفت: اين روزها كارهاي شيطونيش بيشتر شده وقتي كه روي صندلي يكي از وسايل ورزشي دايي اش رفته و از اونجا خودش  پرت كرده و صورتش به كف زمين خورده مامان ميگفت : تا بيايم بگيرمش اين زخم روي دماغش بود و كلي هم گريه كرد . حالا قندك مامان اين روزهاي آخرسال با صورت زخم و زيلي بايد طي كنه خدا را شكر كه اتفاق ناگوارتري براش پيش نيامد واقعا هزاران هزاران خدا را شكر. اينهم دست گل روزهاي آخر سال نيكان.

چيه؟ :تازگيها وقتي ميپرسي چيه؟ و وقتي جوابي نمي شنوي دو دست كوچولو و تُپلت رو سمت صورت مامان ميگري و بعد  دوباره ميپرسي و وقتي جواب ميدهم انگار كه ميدونستي اون چيه با خنده ي كه تمام مرواريدهاي سفيدت نمايان ميشه به من ميفهموني كه جوابشو بلدي.

برس : وقتي هر روز صبح جلوي آيينه قرار مي گيرم تا موهامو برس بزنم تو هم مياي به كنارم و شونه خودتو درخواست ميكني و سعي ميكني كه موهاتو شونه كني و وقتي ميخواي كمي منو بخندوني هي با خنده  شونه را به طرف صورت من ميگيري و وقتي من صورتم را از اصابت شونه تو حفظ ميكنم ريسه خنده هات فضا را پر ميكنه و دوباره دوباره اونو تكرار ميكني مامان برات بميره فرشته كوچولوي من.

مهموني: شب جمعه مهموني داشتيم؛ نيكان قندك مامان اوايل شب بعد از اومدن مهمانها بعد از باز شدن يخش خيلي خيلي ديگه با همه  جور شده بود بطوريكه كوچولوي كه چند سال از خودش بزرگتر بود ديگه ول كن او نبود و اون كوچولو دوست نداشت با قندك مامان بازي كنه ولي نيكان اصرار داشت و چند مرتبه با خشونت لباس اون ميكشيد و با گفتن بيا..اه ... آه... و از اينجور كلمات بهش ميفهموند كه بايد با اون بازي كنه ولي فايده اي نداشت و مرتب جيغ ميزد خلاصه نتونستي با اون كوچولو بازي كني ولي تا تونستي خودتو با مهمونها سرگرم كردي. قندك مامان عسلم از اينكه اون شب حسابي به خودت خوش گذروندي خوشحالم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)