نيكان و روهاننيكان و روهان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

نیکان و روهان ضربان قلبم

دردودل با تو كوچكم

1390/3/4 14:47
نویسنده : نسرین
347 بازدید
اشتراک گذاری

نيكان عزيزم مامان خيلي وقته  كه برات چيزي ننوشته از خاطرات كه توين يه سال گذشته اتفاق افتاده منظورم توي سال سه زندگي قشنگت كه پر از يادگيريهاي تازه بوده رو قيد نكردم دوباره دلم براي كارهاي كه توين يه ساله ميكردي تنگ شده و شروع ميكنم به نوشتن شايد وقتي بزرگ شدي مامانو بهتر بشناسي و همينطور باباتو كه اينروزها بيشتر بهش توجه ميكني. وقتي سومين سال زندگيت شروع شد كارهات خيلي بامزه و قشنگتر از سالهاي پيش بود براي اينكه خيلي چيزهاي جديدي رو به زندگيت اضافه كردي از شيطنتهات شروع ميكنم خيلي وقتها با به پر به پر كردندت ماماني رو به حرف وادار ميكردي و همينطور رفتن كنار شومينه و مشغول بازي شدن فقط در اون قسمتو دوست داشتي گاه گاهي با مبينا سر وسايل همديگر دعوا و داد و بيداد راه مينداختي هميشه تو پيروز ميدون بودي به نظر مامان رفتار پسرونه ات هميشه غالب رفتار دخترونه مبينا بود و مبينا هم با ادا و ناز بيشتر حرصتو در مياورد. از حرف زدن بگم كه خيلي قشنگ و با مزه حرف ميزدي بعضي از حرفها رو مثل ك هنوز نميتوني به درستي ادا كني و باعث خنده خاله ها و دايي و غيره ميشه .... و خودت هم ميدوني كه اون كلمه رو اشتباه گفتي و ميخنديدي و بعضي وقتها هم عصباني ميشدي از كارهاي ديگه ات برات بگم عزيزم قندك مامان هيچوقت كاري نميكردي كه مامان عصباني بشه و هروقت كه بعضي از كارهات بيش از شيطنت بود عصباني ميشدم زودي ميآي منو ميبوسي و ميگم مامان من ميبخشي در حالي كه به خوبي ميدونستم هنوز معني بخشش رو نميدوني ولي وقتي منو با يه بوسه و بخشش كه ميگفتي خوشحال ميديدي حتما پيش خودت ميگفتي كه اينكار باعث خوشحالي من ميشه و هر بار اون انجام ميدادي عزيزم قندكم دوستت دارم اين كلمه رو بارها بارها به همديگر ميگفتيم وقتي از سركار ميام گاهگاهي خودت رو خوشحال نشون ميدادي و بعضي وقتها هم انگار نه انگار كه مامان از سركار اومده و يا بعضي وقتها هم اصلا بهم نگاهم نميكردي تا زماني كه خاله و مامان بهت ميگفتند.

روز عروسي دايي 9/7/88 بود بنابراين بايد نيكان رو هم براي آتليه عكاسي و هم براي عروسي آماده ميكردم تا به موهاي بلندش از بهار تا تابستان تقريبا روي شانه‌هاش ريخته شده و خيلي از آدمهاي تشخيص نميداند كه نيكان پسره يا دختر سروسامان ميدادم بنابراين از ماه قبل از مهر تقريبا يادم ماه رمضون بود براش فقط گرفتم دقيقا روز 2/7/88 در سرزمين روياها تنها آرايشگاه تخصصي كودكان در خيابان تجريش دازشيب  كه چند ماهي بود تازه تاسيس شده بود و مدير مسئول اون خانمي مهرباني به نام خانم رويا خوش رفتار بود كه واقعا ايشان الحق به اسمشون هم ميخوردند. بعد از ماه رمضون و عيدفطر نيكان اول وقت اونجا بردم و چون قبل از اين آرايشگاه به آرايشگاههاي ديگه‌اي بردم و نيكان آنچنان بداخلاقي و ناله و گريه ميكرد كه مجبور بودم اول وقت ببرم كه خداي نكرده اين نوع رفتارها را انجام نده تا بچه‌هاي ديگر از مو كوتاه كردن پشيمون بشند خلاصه اونروز فرا رسيد خيلي زودتر از قرار موعد اونجا رسيدم خانمي غير از رويا خانم در را روي ما گشود خيلي خانم خوب و مهرباني بود و گفت چند لحظه تحمل كنيد خانم رويا ميآيند . از بعد ورود نيكان چشماش به ماشينهاي زيادي كه اونجا بود خورد  و خودش هم عشق به ماشين داشت واقعا ذوق زده شد سپس خانم متصدي اونجا كه به نظر عكاس سرزمين رويا هم و همينطور دستيار ايشون هم بود يه فرم به من داد تا علايق و سلايق پسرم را در آن درج كنم ونيكان همچنان تنها تك تاز مشغول بازي با ماشينها و نقاشي شد اونجا تقريبا شبيه به محيط مهد كودك بود با ديوارهاي نقاشي و بادكنك زده و اشكال حيوانات به چشم ميخورد هم دخترونه و هم پسرونه . تا اينكه رويا خانم مدير اونجا تشريف آوردند و با نيكان اينقدر قشنگ و بچهگونه صحبت كرد كه نيكان بدون هيچ مقاومتي مجذوب حركات ايشون شد و هر چي كه خودش ميگفت خاله رويا براش انجام ميداد و خيلي از جاهاي رو كه اونجا نديده بود را بهش نشون داد و با گذاشتن CD ماشينها و نشوندن نيكان روي يكي از صندليهاي ماشين روش بود كار رو شروع كرد. و الحق كار خيلي سختي بود براي اينكه سرش رو به هر طرف كه دوست داشت تكون ميداد و خاله رويا هم مطابق حركت سر اون موهاي بلند نيكان رو كوتاه كرد و در قسمت پشت نيكان يك تيكه خيلي باريك از موهاي بلندش رو باقي گذاشت تا يادگاري از موهاي بلندش باقي بمونه و هم بتدريج بلند بشه. بعد يه عكس يادگاري از اون محيط از نيكان انداخت و خاله رويا به نيكان يه جايزه بعنوان اينكه پسر خيلي خوبي بود تقديم كرد البته به خود نيكان پيشنهاد كرد كه برداره از كمد جوايز ولي نيكان خجالت كشيد و خود خاله رويا انتخاب كرد. اونروز روز به ياد ماندني براي نيكان عزيزم بود و هربار كه حرف كوتاه كردن موهاش ميشه نيكان ميگه بريم پيش خاله رويا. بايد يه وقتي هم نزديك عيد براش وقت بگيرم.  روز عروسي دايي نيكان

قندكم دوست دارم تمام رفتار و كارهات اينجا ثبت كنم تا يكروزي اون خودت بخوني زماني كه به تولد سه سالگيت نزديك ميشديم و با خاله ها در موردش صحبت ميكرديم تو گوشات خوب باز ميكردي  كه درمورد تولد تو كه بااونها صحبت ميكنيم و بيشتر ذوق و علاقه نشون ميدادي و اونروز با خوشحالي تمام شمعت فوت ميكني ولي بعضي از كارهات تو مهموني تولد پيش بيني نشده بود بعضي وقتها يه آهنگ ميگفتي ده ها بار بزاريم و تو با اون برقصي يا پيش مهمونها قهر ميكردي و خودت رو زمين پخش ميكردي ولي هرچي باشي مامان خيلي دوستت داره هر چند باعث عصبانيت من ميشدي ولي خودم كنترل ميكردم تا خداي نكرده نخواهم كتكت بزنم.

قندكم روزها رو با نبود من بزرگ ميشي و شبها هروقت كه خونه بوديم تو سي دي يادگيري زبان ميزاري و گوش ميكني و خيلي هم از اين سي دي استقبال كردي سي دي كه 20 تا دي وي دي توشه و تو هر وقت هر كدوم رو كه دوست داري داخل دستگاه ميزاري و به اون ساعتها خيره ميشي و در آخر از من ميخواهي با اون زبون قشنگ و زيبات بهم ميگي مامان اون برام ميخري يعني هر چي رو كه ميديدي اون ميخواستي و من هم چون دوست داشتم هر چيزي رو كه دوست داشتي برات بگيرم ميگفتم باشه عزيزم ميخرم برات.

قندكم هر چيزي رو ميپرسيد حتي اگه يه مورچه روي فرش راه ميرفت تو از من ميپرسي مامان كجا ميره چيكار ميكنه و من هم بهت ميگفتم كه براي خودش دونه ميبره خونه و توهم يكبار ديگه كه ميديدي به مورچه ميگفتي مورچه كوچولو غذا ميبري به خونه ات.

عزيز دلم اينروزها دوست داشتم به مهد بسپارمت ولي شروع سال 1388 براي رفتن تو به مهد برام سخت شد و خواستم دوباره بعد از تولد سه سالگيت بزارم ولي با شروع آنفلوآنزا نوع A بازم شرايط برام سختتر شد از اين ميترسيدم خداي نكرده اين بيماري رو از ديگران بهت سرايت كنه و بازم زمستون رو صبر كردم ولي اونروزها بعد از تولد سه سالگيت يه اتفاق جديدي براي مامان رخ داد يه اتفاق مثل اتفاق خودت كه بهترين اتفاقها تو زندگيم بود ولي اينبار بي خبر و غافلگيركننده بود و انتظاري رو هم نمي طلبيد دوباره دل مامان جايي شد براي ماهي كوچولوي مانند تو و يا مثل تو و يا شبيه تو نميدونم چي بگم برام تو بعد از خدا و همسرم عزيزترين كسم بودي و حالا يه موجود كوچولوي ديگه به طور سرزده مامانو غافلگير كرده عزيزم اون موقع تو براي اولين از بابا شنيدي كه مامان تو دلش ني ني داره  و تو هي ازم ميپرسيد مامان من هم ني ني بودم و مامان هم هميشه مي بوست ميگفت هنوز هم برام ني ني هستي عزيزم .

زمستون با يكي از مهدهاي نزديك خونه بايد مشاوره ميكردم و توهم از رفتن به مهد اشتياق نشون ميدادي ديگه كم كم بيشتر چيزها رو ميدونستي و ميخواستي همه چيز بهتر و راحتر بدوني و بايد كسي غير از ماماني بهت اون ياد ميداد.

بعضي وقتها حرفهاي از زبون كوچولوي قشنگت در ميومده كه منو كه مادرت بودم به تعجب وا ميداشت مثلا ميگفتي مامان چرا من نبايد فيلم ترسناك ببينيم يعني شب وقتي ميخوابم خواب ترسناك مي بينم . ومن هم بهت لبخند ميزدم و ميگفتم همان كه گفتي درسته عزيزم.... هميشه شبها كه بابا خسته از سركار ديروقت ميآيد تو منتظرش تا اون ببيني تا شايد باهم نقاشي يا كشتي بگيريد و هميشه بابا بدون خستگي باهات بازي ميكرد و تو هم خوشحال و خندان بودي زماني كه باهم دوتايي تورو به بيرون براي اينكه آب و هواي خونه برات عوض بشه مي برديم خيلي خودتو خوشحال و خندان نشون ميدادي و اين شوق تو گفتار و چشماهاي قشنگت موج ميزد عزيزيم امروز روز برفي تهران براي اولين روز 18 بهمن 1388 شروع شده و تو هم از موقعي كه بابا داره لباستو ميپوشه هي ميگي من تو خونه ميمونم نميام باهاتون دوست دارم اينجا تنهايي باشم. و بابا هم برات توضيح ميده هنوز خيلي كوچيكي كه خودت تنها باشي بايد بريم  پيش ماماني ...

روزهاي كه مامان سركاره تو هميشه دوست داري بيشتر شيطنت كني تا ماماني ازت گله و شكايت كنه تا منو وادار كني تا پيششت بمونم اي ناقلاي من نقشه‌هات زياد خوب اجرا نميشه. هر روز كه بزرگتر ميشي شيطنتهاتم بيشتر ميشه تقريبا همه چيز و همه كارها رو ميدوني و بعضي وقتها خودت رو به اون راه ميزني كه هيچي رو نميدوني.

عزيزم قندكم براي صبحونه خوردن خيلي كلنجار ميري كه نخوري ولي ماماني با هر تلاشي كه شده بهت صبحونه رو ميدهند امروز تقريبا لج ماماني رو در بياري يك قالب پنير خيلي بزرگ بقول خودت بزرگ بايد ميخوردي تا صداي اون در بياري عزيزكم قربون اون قد و بالات برم كمي با مدارا كن عزيزكم.

شبها كه هنوز شير تو شيشه ميخوري براي خوابيدن شيرخوردن تو هم ادامه داره دمادم صبح ديگه تحملت از نگه داشتن جيش سر مياد و بابا هم دايم تو گوشهات در هنگام خواب ميخونه جيش داري يا نه تا اينكه بالاخره بابا با تموم اصرارش تو را به دستشويي ميبرده و تو هم حسابي خالي ميكني و هي غر ميزني كه بابا (مثل هميشه كلمات ا- ن – ك ث – ا- ف - ت) را به كار ميبري.

خاله ها و ماماني اومدم خونه ما يكروز تعطيل رسمي اونروز تو بچه‌ي آرومي بودي ولي همين كه اونها سررسيدن شروع كردي به بداخلاقي و شيطوني البته بيشتر با مبينا اينكار رو ها انجام ميدادي و ما همه حسابي كلافه شده بوديم و تو هي جيغ ميزدي از اون جيغهاي بنفش چندين بار روي دست و دهنت زدم خيلي حالم بد شده بود اينور تر خيلي ناراحت ميشدم ولي چاره برام نزاشتي اون شب قرار شد تنهايي بخوابي ولي اينقدر دور و بر من گشتي كه من راضي شوم كه پيش من بخوابي عزيزم قندكم مامان دوستت داره.

عزيزم دل مامان قندكم اين روزها خوب حس ميكني مامان تو دلش چي ماهي كوچولوي داره وقتي ميخواهي يه كاري رو نكني ميگي ني ني ميشكنم و بعد ميندازمش دور و اينكار رو بصورت پانتومي انجام ميداد و در خونه رو باز ميكرد و انگار چيزي رو انداخته دور پرتش ميكرد بيرون مامان دوستت داره وقتي يه بطري شيررو بردم خونه مامان عصري كه از سركار برگشتم ديدم شير دست نخورده است از مامانم پرسيدم چي شد كه شير دست نخورده گفت نيكان هر بار ازش ميپرسيدم شير ميخواهي ميگفت نه؟ علتش هم اين بود كه مامان ميخواهد شيشه رو از ش بگير تا با ليوان مجبور بشه كه شير بخوره ولي انگار نه انگار اين پسره شيطون من نميخواهد شير بخوره شيررو با ليوان دوست نداره هنوز هم با شيشه بيشتر بهش ميچسبه و يه فرمايش آقا اينه كه حتما شير رو براش گرم كنيم غير از اون لب نميزنه....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)