يه حرف كوچولو از نيكان
ديروز عصر كه به اتفاق هم به خونه برگشتيم نيكان يكدفعه به من گفت در وضعيت انگشت اشاره به سمت بالا ايكاش دوربينم تو همون لحظه تو دستم بود و اين لحظه رو ضبط ميكردم.... مامان ميخوام باهات حرف بزنم اول شام نپز بيا باهم رو مبل بشينيم يه قهوه درست كن بزار رو ميز من بهش گفتم بزار لباسامو در بيارم بعد دومرتبه گفت باشه اچكالي نداره برو ولي حتما بيا پيشم بشين و با همون وضعيت دست و حالت صورتش (راستش خيلي وقت نداشتم و دوست داشتم قضيه رو زود هم بيارم) گفتم باشه مامان نميشه الان همينجوري كه دارم كارام انجام ميدم باهم حرف بزنيم . اخماش تو هم كرد وقتي ديدم اخماش توهم كرده احساس كردم داری ناراحت ميشه بخاطر همين اوامر شما قندك مامان رو انجام دادم روهان هم مثل هميشه ميون من و تو براي خودش بالا و پايين ميكرد دست به فنجون قهوه ميزد خودش به آب و آتيش ميزد تا كمي از قهوه رو بخوره. وقتي شما شروع به صحبت كردي اول از كار روهان ايراد گرفتي وقتي خونه مامانيه هر چيزي رو تو دهنش ميزاره خیلی کثیفه بعد گفتي مامان چي ميشه من دوباره برگردم تو دلت ديگه ديگه اين كلمه رو با همون انگشت اشارت چندين بار تكرار كردي ميخوام تو هم ديگه چاق نباشي مثل من لاغر باشي نوشابه نخور پفك نخور پلو نخور همينجوري داشتي از غذاها ميگفتي راستش پسرم خيلي از حرفت شوكه شدم نميدونستم اينقدر به چاقي من دقت داري ديگه متوجه شدم يه حرف كوچولوت چي بود مامان سعي ميكنه بخاطر شما خودشو لاغر كنه فقط بخاطر تو عزيزم هر چقدر بزرگتر ميشي دركت از زندگي بشتر ميشه چيزها رو كه بهش اهميت نميدم تو بهش دقت داري.