نيكان و پيش دبستاني
از سه سالگي تا شهريور امسال تمام روزها از گرما گرفته تا سرما مهد يار هميشگي من و نيكان بود ياري كه كمك ميكرد اين روزها رو با آرامش پشت سر بزارم از تك تك عزيزان از مدير مهد خانم كمالي گرفته تا مربي نيكان خاله آرزو از همگي راضي بودم به قولي شانس آوردم يا اينكه خدا خواسته تا سختي اين راه را نداشته باشم بهر حال خدا را خيلي شاكرم از تمام نعمتهاي كه به من ارزاني داشته از سلامتي شوهرم تا سلامتي پسرهام و خودم.
وقتي نيكان فهميد داره از مهد ميره خيلي ناراحت نشد ولي دلش براي بچههاي كه با خودش بزرگ شده بودند تنگ میشد و با بچه هایي که تو مهد باهاشون همبازي بود از پويا تا حتي پرهام كوچولو رو ياد ميكرد ولي از محيط بزرگتر كه مدرسه باشه رو دوست داشت و هميشه براش اون مكان جايگاه خاصي داشت و هميشه اين سوال رو از من ميكرد مامان كي ميتونم برم اونجا................. حالا وقتش شده عزيزم نيكانم شور و هيجان وصف ناپذيري تو چهره ي معصومش موج ميزد و البته با كمي ترس ولي سعي ميكرد ترس رو از خودش دور كنه و هيجانشو به من و باباش حتي روهان نشون بده و به روهان ميگفت : داداشي تو هم وقتش برسه ميآي مدرسه نگران نباش.... و روهان هم انگار جدي جدي شرايط داداششو خوب درك ميكرد رو حرف داداش حرفي نداشت طبق معمول گفت باش باش.
عزيزم رفتنت رو به پيش دبستاني تبريك ميگم انشاءالله هميشه سلامت و شاد و موفق باشي كوچولو مامان كه هميشه براي ما مامانها هيچوقت بزرگ نميشيد تا ابد پسر كوچولوي من باقي ميموني حتي اگه خودت كوچولو داشته باشي.
دوست دارم دوست دارم خيلي زياد نميدونم يه عالمه يا بيشتر از يه عالمه.