نيكان و روهاننيكان و روهان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

نیکان و روهان ضربان قلبم

بدون عنوان

1390/3/4 14:20
نویسنده : نسرین
327 بازدید
اشتراک گذاری

 11/06/87

كلمات جديد در اين ماه

هر چيزي را كه بشنوي رو زودي تكرار ميكنه انگاري مثل طوطي رفتار ميكنه ولي با فكر و سنجيده با اون كلمه رفتار ميكنه صدرصد هم ميدونه اون چه كلمه بد يا خوبه ؟ قندكم كم كم داري بزرگ ميشي و ميدوني چه جوري رفتار كني؟ دوست دارم اين كلمات اينه خودتيه . كجايي . چطوريي. اوفتاد . ريخت . ماماني. كاله (خاله). آاله سيه (خاله سميه) خاله نيره . دا دا ي ي. ملي (مليكا) . مبينا وووو... قندكم دوستت دارم.

 29/06/87

امروز درست 22 ماه ات تموم ميشه و ميره اگه خدا بخواهد سن 23 ماهگي و خيلي زود 2 سالت هم پر ميشه قندك مامان دوستت دارم تقريبا كلمات خوب ادا ميكني و اگه دو كلمه را تبديل به جمله ميكني امروز خيلي شيطوني كردي با خودت حرف ميزني و بازي ميكني روز جمعه است و تو خونه من و تو هستيم و ماه رمضون تو حسابي ميخواهي با من كشتي و بازي كني و اگه بابا سركار نرفته بود ترجيح ميدادي با اون بازي كني عزيز دلم دوستت دارم با تمام وجودم تو را صدا ميكنم عزيزم و قندكم دوستت دارم دوست دارم.

 28/06/87

وقتي داري بازي ميكني هيچ چيز و هيچ كس جلودارت نيست ميخواهي به هر طريقي بازي كني مثلاَ دوست داري به صورت دو از اين ور اتاق به اون ور اتاق بدوي اونهم چه دوي به صورت دوي واقعي دستها كنار كمر به صورت مشت شده و هماهنگ با اون به صورت يه دو واقعي و از اينكار هم لذت ميبري و وقتي بابا بهرام ميگه ميخوري زمين فقط يه خنده قشنگ تحويلش ميدي و با سماجت به كارت ادامه ميدي دوستت دارم قندكم.

 31/06/87

ديدن اسكيت

وقتي از بانك دراومديم يه پسربچه تقريبا 5 و 6 ساله پا روي اسكيت قرمز رنگش گذاشته بود و به سرعت از جلوي نيكان رد شد چشماهاي كوچولوت وقتي به اون اسكيت قرمز رنگ اوفتاد به دنبالش دويدي تا بهش برسي مامان هم پشت سرت به دنبالت رفت وقتي رسيدي اون پسر وقتي ديد نگاهت روي اسكيت ميخكوب شده پاهاشو از روي اسكيت برداشت و اون داد به تو و تو هم با خوشحالي پاهات گذاشته بودي روي اون ولي تا حركت كرد ترسيدي و خودت انداختي بغل مامان اين اولين اسكيتي بود كه تو از ديدنش لذت بردي قندكم مامان خيلي خيلي دوستت داره.

18/07/87

خداحافظي با پوشك

وقتي نزديك ساعت 10 صبح پنجشنبه 18 مهرماه چشماي قشنگشو باز كرد اولين حرفي كه به مامان زد جيش بود و با اشاره به پوشكش دست ميزد و ميگفت در در در.... يعني اينكه پوشكشو در بيارم و دستم گرفت به طرف دستشويي برد البته هميشه بعد از تعويض پوشكش اينكار رو ميكرد ولي ايندفعه بعد از شستشو ديگه نخواست كه پوشكش كنم و وقتي بهش فهموندم كه هر وقت جيش داري بايد بري دستشويي سرشو به پايين تكون ميداد و تكرار ميكرد كه آره آره و تا شب چندين بار ازش ميپرسيدم و راهي دستشويي‌اش ميكردم و يا اينكه خودشو سريع ميرسوند به دستشويي .... تا به امروز سه روز و دو شبه كه پوشك به پاهاي قشنگش نيست. قندكم اين فصل نو براي شما در سن 22 ماه و 19 روز خداحافظي با پوشك براي هميشه مبارك باشه قندك مامان: (مامان خيلي خوشحاله... براي اينكه بدون هيچ دردسري خودت داوطلبانه اينكار از مرحله دوم زندگيتو انجام دادي) دوست دارم.

 ٢١/٧/٨٧

راه رفتن به صورت بپر بپر

ديروز موقع رفتن به خونه از خونه‌ي ماماني بعد از كلي ذوق كردن همراه مامان شدي هميشه موقع رفتن بازيگوشيت گل ميكرد و يه كارهاي انجام ميدادي ولي ايندفعه از در كه بيرون اومدي راه رفتنتو به صورت به پر به پر اونهم جفت پا انجام ميداد و مدتي هم كه خسته ميشدي با حركات عجيب و غريب باعث جلب توجه ديگران ميشدي و هر كسي هم كه تو رو ميديد بهت لبخند ميزد و تو هم بيشتر به حركات عجيب و غريبت ادامه ميدادي. قندك مامان انشاءالله هميشه سلامت و به پر به پر باشي.

 ٢٤/٦/٨٧

ژيلت

ديشب مشغول پختن شام بودم كه ديدم يكدفعه نيكان با لب و چونه و صورت خوني جلوم ظاهر شد اولش خيلي ترسيدم و هي ازش سوال ميكردم كه صورتت چي شده خون ميآد بعد از شستن صورتش و پاك  كردن خونها و به اجبار گذاشتن پد الكل منو به چرخش رسوند و درش رو باز كرد و ديدم ژيلت باباشو اونجا انداخته و به من نشون ميده كه چه جوري اينكار انجام داده امان از دست تو قندكم اينبار هم كار خطرناك كردي و دل مامانو بردي

٢٥/١٢/٨٧

اولين روز مهد

اولين روز رفتن شما آقاي گلم به مهد كودك بود و شما با چنان شور و هيجان به اونجا پا  گذاشتي كه هيچوقت تصور اون نميكردم كه به اين زودي اونجا را قبول كني اگر چه من و بابا ساعتها از تو دور بوديم و شما هيچ وابستگي به اين موضوع نداشتي كه بخواهي گريه و زاري كني در نتيجه خيلي زود اون محيط رو قبول كردي روز اول با كمي خجالت به اونجا پا گذاشتي ولي وقتي دو ساعتي گذشت و با مهد تماس گرفتم گفتند كه هيچ ناراحتي و خجالتي نيست و بچه‌ي سرحال و خوش زبوني هم هستي. روزهاي بعدي هم با شور و هيجان به اونجا ميرفتي تا ادامه داشت اين زندگي ............... دوستت دارم مامان.

سال جديد ١٣٨٨

سال 13٨٨ بيشتر از سالهاي پيش اشتياق دونستن اينكه نوروز و حاج فيروز چي و چرا تعطيل هستيم و هزاران سوال ديگه برات جاي سوال داشت و مامان تا اونجا كه ميتونست برات اونها را توضيح ميداد از ميون بيشتر حاج فيروز مورد علاقه ات بود و هر روز جديد از سال ١٣٨٨ شعر اون پيش خودت ميخوندي در ضمن آهنگ سوسن خانم كه تون دوره جديد به حساب ميآمد خوب حفظ كرده بودي و دائم اون تكرار ميكردي سوسن خانوم ابرو كمون چشم عسلي..... ميام خونتون براي خواستگاري......

٥/١/٨٨

يه خاطره درمورد اولين جيشي كه نخواسته بعد از پوشك گرفتنت رخ داد

اونروز با خاله نيلوفر و مليكا و دوست خاله و خودم و تو و مبينا رفتيم سرزمين عجايب اولين ساعت شروع مكان تفريحي رسيدم و تا دير وقت هم اونجا بوديم تو اونقدر در فكر و بازي و سوار شدن وسايل مختلف بودي كه هر وقت مامان بهت ميگفت بريم دستشويي و خداي نكرده جيش نكني تو توجه نميكردي تا اينكه خودت وقتي فهميدي كه داره لبريز ميشه به من تندي گفتي و وقتي رسيديم به دستشويي سرزمين عجايب ديگه خير دير شده بود تا شلوارت رو از پات در بيارم جيش اومده و هميش تو شلوارت خيس كردي و من فقط تونستم شورت و جورابت رو در بيارم بزارم تو يه پلاستيك داخل كيف بزارم و تو مجبور شدي با شلوار خيس جيشي اونروز طي كني.

 ٢٩/٨/٨٨

تولد سه سالگيت

من و بابا تصميم گرفتيم مهمانهاي رو كه براي تولد سالهاي قبل دعوت نكرده بوديم براي تولد سه سالگي دعوت كنيم پس برنامه كيك و مهموني از ماه قبل چيديم قرار شده كيك ماشين مك كوئين رو از اسكان سفارش بديم و تمام مخلفات غذاي شب تولد رو هم خودم تهيه كردم از كيك  مرغ ناكت و ژله رنگين كمان و غيره و همينطور كباب غذاي اصلي........ اونشب شب خيلي خوبي بود و به همه خوش گذشت ولي من حسابي از پا دراومده بودم بعد از نظافت خونه كه به همياري شوهرم تموم شد فرداي تولد خيلي ها باهامون تماس گرفتم و ازم تشكر كردند.

٩/٩/٨٨ 

نيكان عزيزم كم كم داشت خيلي از چيزهاي رو كه در خونه ياد نگرفته بود در مهد ياد ميگرفت ولي رفتارش پرخاشگرانه شده بود اونهم بخاطر اين بود كه من و باباش بيشتر وقت در سركار بوديم و اون دوست داشت به هر كسي كه ميخواست حمله كن و اينو من دوست نداشتم و غصه ميخوردم اي كاش پيشش ميموندم.

١/١٠/٨٨

اينروزها حالم خوب نبود احساس بدي داشتم كارهاي شركت خيلي زياد شده بود اصلا به فكر خودم نبودم  اين باعث شده بود كه تمام وجودم پر از استرس بشه خدايا كاش ميشد امنيت روحي براي هر كسي تو اين دنيا فراهم بشه.

١١/١١/٨٨

حالم گرفته و بي حوصله بودم با نيكان زياد حرف نميزدم وقتي از سركار مياومدم نيكان رو تندي از خونه مامان ميگرفتم بعد ميرفتم خونه سريع يه چيزي درست ميكنم و زودي ميخوابم

احساس كردم تو شكمم داره غوغاي ميشه ديگه چيه ؟ واي خداي من نكنه .... ... ..... .... خيلي برام سخته نيكان هنوز كوچيكه رفتم آزمايشگاه اونجا بهم تبريك گفتم ولي خوشحال نبودم و استرس داشت منو ديوونه ميكرد امكان نداره .......احساس عجيبي داشتم نه راه پيش داشتم نه راه پس كجا برم به كي بگم با كارم چيكار كنم خجالت ميكشدم  ولي اون فسقلي جا خوش كرده بود نميدونست اين ور چه خبره با يه عطاري صحبت كردم گفت اگه خيلي بزرگ باشه هيچ اتفاق خاصي نميافته ولي بهرحال ازش دارو گياهي رو گرفتم هنوز نرفتم دكتر متخصص با اون گياه دارويي يك هفته ي رو سر كردم ولي آب از آب تكون نخورد.

رفتم پيش دكتر متخصص خودم دكتر حقيقي اون اميدوارم كرد و خيلي دلداريم داد و سونو برام نوشت راستي راستي تو وجود داشتي ولي من هنوز تو رو باور نكرده بودم اولين صداي ضربان قلبت رو در سونوگرافي نرگس دكتر افسانه  ...... شنيدم موش موش كوچولو تو حسابي بزرگ شده بودي مامان اونجا بود كه به خودش اومد و تو رو با تمام وجود احساس كرد و از خدا اولين چيزي كه خواست سلامتي روحي و جسمي بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)